فریاد بی صدا
نوشته شده در تاريخ 25 مهر 1389برچسب:, توسط حسین |

 

 

چشماي مغرورش هيچوقت از يادم نميره .
رنگ چشاش آبي بود .
رنگ آسموني که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتي موهاي طلاييشو شونه مي کرد دوست داشتم دستامو زير موهاش بگيرم
مبادا که يه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش هميشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حياط . مثل يه غنچه …
وقتي مي خنديد و دندوناي سفيدش بيرون مي زد اونقدرمعصوم و دوست داشتني مي شد که اشک توي چشمام جمع ميشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
ديوونم کرده بود .
اونم ديوونه بود .
مثل بچه ها هر کاري مي خواست مي کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
مي دونست وقتي نگام مي کنه دستام مي لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز مي شد .
بعد مي خنديد . مي خنديد و…
منم اشک تو چشام جمع ميشد .
صداي خنده اش آهنگ خاصي داشت .
قدش يه کم از من کوتاه تر بود .
وقتي مي خواست بوسش کنم
چشماشو ميبست
سرشو بالا مي گرفت
لباشو غنچه مي کرد
دستاشو پشت سرش مي گرفت و منتظر مي موند .
من نگاش مي کردم .
اونقدر نگاش مي کردم تا چشاشو باز مي کرد .
تا مي خواست لباشو باز کنه و حرفي بزنه
لبامو مي ذاشتم روي لبش .
دوست داشت لباشو گاز بگيرم .
من دلم نميومد .
اون لبامو گاز مي گرفت .
چشاش مثل يه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …
وقتي در گوشش آروم زمزمه مي کردم : دوستت دارم
نخودي مي خنديد .
شبا سرشو مي ذاشت رو سينمو صداي قلبمو گوش مي داد .
من هم موهاشو نوازش ميکردم .
عطر موهاش هيچوقت از يادم نميره .
دوست داشت وقتي بغلش مي کردم فشارش بدم
لباشو مي ذاشت روي بازوم و مي مکيد?
جاش که قرمز مي شد مي گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد? اينجا رو بوس کن .
منم روزي صد بار بازومو بوس مي کردم .
تا يک هفته جاش مي موند .
معاشقه من و اون هميشه طولاني بود .
تموم زندگيمون معاشقه بود .
هميشه بعد از اينکه کلي برام ميرقصيد و خسته مي شد
ميومد و روي پام ميشست .
دستمو مي گرفت و مي ذاشت روي قلبش
مي گفت : ميدوني قلبم چي مي گه ؟
مي گفتم : نه
مي گفت : ميگه لاو لاو ? لاو لاو …
بعد مي خنديد . مي خنديد ….
منم اشک تو چشام جمع مي شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختري حسرتشو بخوره .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزديکش مي شدم از دستم فرار مي کرد .
مثل بچه ها .
قايم مي شد .. جيغ مي زد .. مي پريد .. مي خنديد …
وقتي مي گرفتمش گازم مي گرفت .
بعد يهو آروم مي شد .
به چشام نگاه مي کرد .
اصلا حالي به حاليم مي کرد .
ديوونه ديوونه …
بيشتر شبا تا صبح بيدار بودم .
نمي خواستم اين فرصت ها رو از دست بدم .
مي خواستم فقط نگاش کنم .
هيچ چيزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من مي دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمي دونست .
نمي خواستم شاديشو ازش بگيرم .
تا اينکه بلاخره بعد از يکسال سرطان علايم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هيچکس حال منو نمي فهميد .
دو هفته کنارش بودم و اشک مي ريختم .
يه روز صبح از خواب بيدار شد
دستموگرفت
آروم برد روي قلبش
گفت : مي دوني قلبم چي مي گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روي سينه اش فشار دادم .
هيچ تپشي نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هيچي نفهميدم .
ولو شدم رو زمين .
هيچي نفهميدم .
هيچکس نمي فهمه من چي ميگم .
هنوز صداي خنده هاش تو گوشم مي پيچه
هنوزم اشک توي چشام جمع مي شه
هنوزم ديوونه ام.


 

 



.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.